یک روز آفتابی و دوچرخه سواری در اطراف صخرههای سفید
یکشنبه ۸ می، دمای هوای لندن به ۲۸ درجه رسید. هوا در اکثر نقاط بریتانیا برای دوچرخه سواری عالی بود. به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم تا دوچرخههایمان را برداریم و جنوب انگلیس برویم و در نزدیکی دریا رکاب بزنیم.
صخرههای سفید در اطراف شهر «ایست بورن» (Eastbourne) خیلی وسوسهبرانگیز بودند. اما مشکل اینجا بود که ما هنوز برای ۱۴ ساعت رکاب زدن بدون وقفه از لندن تا شهر ایست بورن و برگشت در همان روز، به ویژه روز قبل از دوشنبه (آغاز هفته) آماده نبودیم. به همین دلیل ما باید ۵۰ دقیقه تا ایستگاه قطار در جنوب لندن رکاب می زدیم و با قطار به ایست بورن میرفتیم.

ما صبح زود بیدار شدیم و وسایلی که نیاز داشتیم را در کوله پشتیهایمان قرار دادیم و رکاب زدن به سمت ایستگاه «کلپهم جانکشن» را آغاز کردیم. ما از مرکز شهر گذشتیم و در کنار رودخانه تایمز رکاب زدیم. از آنجا که صبح روز یکشنبه بود، خیابانها خیلی خلوت و آرام بودند و در مسیر بیشتر با افرادی برخورد کردیم که در حال دویدن و تمرین بودند و ترافیکی وجود نداشت.
ما بعد از ۵۰ دقیقه رکاب زدن به ایستگاه مد نظر رسیدیم. برونو از خیابان خارج شد و به سمت ایستگاه رفت، اما من خروجی را رد کردم. خیابان خلوت بود و می توانستم دور بزنم، اما نمیدانم در آن لحظه چه فکری کردم و ترمز را با شدت فشار دادم و روی زمین پخش شدم. برونو (همسرم) به سمت من دوید تا به من کمک کند، چرا که ماشینی به سمت من میآمد. من تا ماشین را دیدم سریع بلند شدم و برونو دوچرخه ام را برداشت. در آن لحظه نمیتوانستم تشخیص دهم که دقیقا کجا آسیب دیده، بیشتر شوکه شده بودم. برونو از من پرسید که چطور هستم و آیا نیاز هست که به بیمارستان برویم، من فقط یادم میآید که سریع جواب دادم «من خوبم. برویم بلیط بخریم.»

برونو خیلی مطمئن نبود که ادامه سفر تصمیم درستی هست، شاید به این دلیل که دیده بود من چطور زمین خوردم. اما، من مطمئن بودم که تصمیم درستی گرفتم. درد داشتم اما میدانستم چیز جدیای نیست. اگر من سفر را ادامه نمیدادم درد کم نمیشد، اما دیگر خاطرهای نمیساختیم، اما میدانستم با ادامه دادن چند روز درد میکشیدم و یک عمر از خاطره آن روز لذت میبرم.
ما وارد ایستگاه شدیم و بلیط خریدیم و به سمت پلتفرم رفتیم. نیم ساعت وقت داشتیم که از این فرصت برای خوردن قهوه استفاده کردیم. وقتی منتظر قطار بودیم، به تدریج من زخمها و خراشهای بدنم را پیدا می کردم. من سعی کردم درد را فراموش کنم و خاکی که روی زخمها بود را تمیز کنم. همانطور که گفتم من شوکه شده بودم و نمیتوانستم مثل همیشه پر انرژی باشم، برونو خیلی تلاش میکرد تا من را شاد کند. وقتی سوار قطار شدیم من بهتر شدم و وقتی به مقصد رسیدیم کاملا پر انرژی بودم.

ما ایستگاه قطار را ترک کردیم و به سمت ساحل رکاب زدیم، در آنجا توقف کوتاهی داشتیم و نوشیدنی خریدیم. بعد از توقف کوتاه سفر اصلی خود را برای دیدن صخرههای سفید شروع کردیم. باید از تپه بالا می رفتیم تا به جاده خارج شهر میرسیدم. این جاده ساحلی پر از پیچ و خم و بالا و پایین بود.


در راه برگشت، آن قسمت از جاده که لذتبخشترین لحظه سفر را ساخته بود، برای من تبدیل شده بود به سختترین بخش، چون باید سربالایی رکاب میزدم، البته نمیدانم به دلیل درد بود یا خستگی. بلاخره ما دوباره به شهر ساحلی «ایست بورن» رسیدیم. دوچرخههامان را پارک کردیم و در کنار ساحل قدم زدیم تااینکه برونو یک رستوران «فیش اند چیپس» (ماهی و سیب زمینی سرخ کرده، غذای معروف انگلیسیها) را دید. برونو خواهش کرد که در آنجا غذا بخوریم، اما من سیر بودم و تصمیم گرفتیم یک ماهی و یک بسته سیبزمینی سرخ کرده بگیریم و با هم بخوریم. غذا را که تحویل گرفتیم روی اسکله رفتیم و مشغول خوردن شدیم که متوجه شدیم هر دو سیر هستیم و اطراف ما هم پر بود از مرغهای دریایی که غذامون را با آنها تقسیم کردیم.

حدود ساعت ۵ عصر بود و ما باید قطار برگشت را میگرفتیم. وقتی سوار قطار شدیم، یک ساعت و ۲۰ دقیقه تا لندن وقت استراحت داشتیم و از آن استفاده کردیم، چون باید یک ساعت رکاب تا خانه رکاب میزدیم.

متاسفانه در مسیر برگشت به خانه، خبری از آرامش صبحگاهی لندن نبود و خیابانها خیلی شلوغ بود و برخی از مواقع مجبور بودیم خیلی سریع رکاب بزنیم و با راننده اتوبوسها مسابقه بگذاریم. اما بلاخره به سلامت به خانه رسیدیم.
آن شب برونو از خستگی خیلی عمیق خوابید، اما من به دلیل کبودیها و زخمها از هر غلطی بیدار میشدم.
